
قصه ی جوحی و کودک پدر مرده
روزی روزگاری، در روستایی کودکی که پدر خود را از دست داده بود و بی قراری و بی تابی فراوان داشت در مسیر خانه تا گورستان آبادی، جلوی تابوت پدرش، اشک ریزان، بر سر می زد و بی قراری می نمود و از غم از دست دادن پدر مرثیه خوانی می کرد.
کودک به صورت مداوم و پشت سر هم می گفت:« ای پدرجان، تو را کجا می برند؟ تو را به خانه ای تنگ و تاریک می برند.
نه قالی دارد و نه حصیری! شب و روز چراغی در این خانه نیست!
در این خانه نان و غذا هم پیدا نمی شود! وای برمن! پدرم را کجا می برند؟
آنجا که آباد نیست. حتی همسایه ای ندارد». همین طور که می رفت، می گفت و گریه می کرد و بر سر زنان برای پدرش می نالید.
در این بین جوحی، کودکی ساده لوح و بی غل و غش، حرفهایش را شنید.گوشه ی عبای پدرش را کشید و گفت:
بابا جان، به خدا این را به خانه ی ما می برند! پدر گفت:« ای دیوانه! مگر عقلت را از دست داده ای ؟این را نگو».
گفت بابا، همه ی حرف های پسر را گوش کن. این نشانی هایی که می گفت آدرس خانه ی ماست!
خانه ی ما حصیر و قالی و آب و غذا و حیاط ندارد! و چراغی هم برای روشنایی و گرما ندارد.
و این چنین شد که حکایتهای شیرین مثنوی پایدار ماند.