حکایتی از دفتر اول مثنوی معنوی مولانا به زبان کودکان
ارسال شده توسط : خانم طیبه بازدیده

جلال الدین محمد مولوی فرزند سلطان العلما، بهاالدین بلخی از شاعران بزرگ قرن هفتم است.
در بلخ به دنیا آمد و بعدها به واسطه پدرش به شهر قونیه مهاجرت کرد و در آنجا دار فانی را وداع گفت.
مولوی مشهور به مولای روم، زندگی پر فراز و نشیبی را طی کرد و آشنایی او با عارفی به نام شمس تبریزی مشهور است.
آثار معروفی را نوشته و در این میان مثنوی معنوی، با قصه ها و حکایت های شیرین و آموزنده اش، مورد توجه است.
مثنوی شش دفتر است و بالغ بر بیست و شش هزار بیت شعر می باشد.
حکایت کار پاکان ( قصه بقال و طوطی)
روزی روزگاری، در شهری دور، در راسته دکان های بازارچه قدیمی، بقالی بود که دکان کوچکی داشت.
جناب بقال یک طوطی زیبا و خوش سر و زبانی داشت که با شیرین زبانی اش، همه ی مشتریان بقالی را سرگرم می کرد.
طوطی خوش نوای داخل دکان، ازین سو به آن سو می پرید و یک روز ناخواسته شیشه های روغن را ریخت.
بقال که وارد دکان شد، دید که روغنها ریخته و همه جا، چرب و پر روغن است. از شدت ناراحتی بر سر طوطی زد و طوطی بیچاره پرها و موی سرش ریخت.
روزها گذشت و طوطی خوش سخن، حرفی نزد. ساکت و آرام بود.
مرد بقال از کرده خویش پشیمان شد و آه می کشید که ای وای! ای کاش دستم می شکست و بر سر طوطی شیرین زبانم نمی زدم.
هرکاری می کرد فایده نداشت. از قضا روزی مرد فقیری از جلوی دکان رد شد که سر کچل و بی موی او برق می زد. ناگهان طوطی به حرف آمد و مرد فقیر را صدا زد و گفت: ای کچل؟ چرا کچل شدی؟ دلیل کچلی ات را بگو؟ تو هم از شیشه روغن ریختی؟
بقال و همه کسانی که صدایش را شنیدند خندیدند زیرا طوطی بینوا، مرد فقیر را با خودش مقایسه کرده بود.
هرگز به خاطر شباهت ظاهری و چشم ظاهر بین مسائل را باهم مقایسه نکن و یکی نبین.
مثل کلمه ی شیر و شیر که مثل هم نوشته می شوند ولی معنای متفاوت دارند.
و این حکایتها همچنان ادامه دارد …